محسن سازگار




خلاصه :

دانلود کتاب داستان چشمان سگ دارش دختری از فرآورده درد , پسری از متاع کینه…زندگی شان جوری بهم گره خورد که چه بسا تقدیر نیز حریفشان نشد… داستانی پراز فرازو نشیب , علاقه , عناد , کیفر و خشم . . عشق و علاقه , عشق و علاقه است . خیر اختیاریست و خیر ناخواسته . خیر میشود بر راز اختیار کسی را گزینش کرد و شیدا شد .

کتاب داستان های دیگر ما :
دانلود کتاب داستان علاقه به چه ارزش
دانلود کتاب داستان تقدیر فرشته ها
دانلود کتاب داستان قهوه ای برجسته

خیر میشود از رمز تحمیل کسی را تعیین کرد و شیفته شد . کتاب داستان چشمان سگ دارش

علاقه , علاقه است .

خیر استارت داراست و خیر پایان .

خیر میشود زمان استارت آن را در تقویمی مشخص و معلوم کرد .

خیر میشود زمان پایان آن را در تقویمی نوشت…

و عشق و علاقه هچیگاه :

برای افسانه ها نیست .

برای ماجرا ها نیست .

برای بشر های بزرگ نیست . کتاب داستان چشمان سگ دارش

گهگاه در چکیده , در خلوتی , در نگاهی , در صدایی , قلبی میلرزد برای قلبی دیگر و شروع می شود

آخر و عاقبت عاشقانه ای که خیر می‌دانند از کجا آغاز شد و خیر

می دانند تا کجاها ادامه دارد… . .

*فصل اول*

به دیوار توکل اعطا کرد , چشمانش رابست , سُرخوردواُفتاد , تمام نیرویش کم شده بود ,

یقین نداشت…فکرش راهم نمی‌کرد چنین روزی را ببیند , پشت آن میله

ها ی سردو یخی , مَردی صرفا , تکیده و خسته , کمرش خم شده زیرِ بارِ گناهِ نکرده…

چشمان مشکیِ نافِذش لاف نمیگوید , بی رمق ترازآن است که بخواهد گمراهش کند…

صدایش بارها و بارها در گوشش اِکو میشود«دروغه , تُهمَته…من این

کارو نکردم»…
کتاب داستان چشمان سگ دارش

به حقیقت لاف است؟؟تُهمَت است؟!

…اخ… خداکند که باشد!خداکند که تُهمَت باشد که چنانچه نباشد…که در‌حالتی که راست باشد!

بیچاره میشود فقط هر که از وی باقیمانده , صرفا یادگارش , یادگارِ روزهای تلخ وشیرینش… .

_ «خانُم…خانم!!؟چرا اینجا نشستین؟!

داره بارون میزنه , بلند شین , زمین خیسه . »

چشمانش را آهسته و بی طاقت گشوده کرد , نگاهی به اسمان سردو سیاه انداخت

, در سمت صدا رجوع , سربازی بلند قدو لاغر اندام را دید…دستش را به دیوار

گرفت به رنج ازجاپرید و ایستاد مانتوی بلندِمشکی رنگش که حال خاکی و مقداری تر شده بود

را تکاند , کوله اش را روی دوشش انداخت فارغ از دقت کتاب داستان چشمان سگ دارش

به سرباز به رویه اُفتاد , , کجایش را نمیدانست , تنها می‌رفت تا به دور شود , از این محدوده ی عینِ دوزخ و جهنم به دور

شود!تا صد کیلومتریِ این ناحیه بوی نا میداد ,

بوی یأس , بوی شقاوت بد جوری به مشام میرسید…

چرا نگاه نگران و پُراز تشویشش را نمیتوانست فراموش کند؟! محال بود آن چشمها لاف بگوید ,

یک قدمت , روزش را با دیدن آن دوگوی سیاه رنگ صبح

کرده بود…چطور اثبات کند؟! مگر کاری از دستش برمی آمد؟ نه…او صرفا دختری فقط بود ,

دختری بیست و سه ساله , دختری آهسته و کناره گیر , احتمالا نیز کتاب داستان چشمان سگ دارش


https://download-roman-book.persianblog.ir/DvBA4gkjEgTpLerrQZ1B-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%A8%D9%84%D9%87




دانلود کتاب رمان برای دایه باژیلان دایه باژیلان عزیزم… سلام! دلم زیاد برایت تنگ شده… کی به آبادی گشوده می‌گردی؟! تمام پرنده‌ها و گاو و گوسفندها معطل تواند…! بوی تو که در‌این منزل نباشد دل همه‌ی ما می‌گیرد… دایه نگران نباشی هان! تمامی چیز تروتمیز است , صرفا در فقدان تو… به جای خون ” ناراحتی در رگ‌های جانم می خروشد

دلنوشته دیگر ما :
دانلود دلنوشته سانچی , نفس های یک حریق مخصوص یک کتاب داستان
دانلود تیم دلنوشته خنده های تصنعی
دانلود دلنوشته یک دل فقط

و به جای قرنیه‌ی چشمانم اشک‌ها لانه کرده‌اند

… تو نابودی البته قلب اینجانب تک تک نفس‌هایت را ضربان می‌زند…!

حرف مولف :

یه توضیح مختصر بدم که‌این دلنوشته‌ها کالا دختری به نام روناک است

که مامان - پدرش رو یک سالگی از دست داده و حال حاضر پیش دایش تو قریه معاش می‌کنه

و برای دایش می‌نویسه که اگر چه وقت یکبار برای نظافت کردن خونه‌های مردمان , به شهر میره .

باژیلان : نامی از ریشه کردی به معنای محل وزش باد .

دایه باژیلان عزیز…

روز جاری صبح که بیدار شدم و پنجره را گشوده کردم…

باد رایحه تو‌را تزریق می کرد در جانم… زیرا نبودی خودم کتف را در دست گرفتم…

موهای خرمایی رنگم را به چکام دادم و وی میخواند و کتف می کرد به جای تو… دایه باژیلان اینجانب , شیر گاوها را دوشیدم…!

به کنار چشمه رفتم و فروختم… هرچه شد نان خریدم و آمدم… دایه باژیلان اینجانب ,

روز جاری چکام بدجور بی‌قراری می‌کند… مانند مدام سرود می خواند و لبریز می کشد به افق اما… صدایش خیره کننده دلگیر است . تمامی منتظریم…

” چکام اسم چکاوکی است که برای دایه باژیلان است

حقیقت دایه جان روز جاری که نان خریدم و برگشتم , لبه‌ی گلدوزی شده‌ی سروَن اینجانب کم

کمکی پاره شد… به یادم بنداز برایم بدوزی! دایه جان روز جاری دلم هوای کوه فرهاد را کرده است…

اذن می باشد به یاد هفته پیش بروم؟! انتها تمام بیستون چه بسا شیرین و فرهاد دلتنگ تواند!


مطالعه کنید: دانلود کتاب رمان جادوگر ابله



دانلود کتاب داستان در جستجوی چهار عنصر جلد نخستین بانوی فصل بهار

خلاصه : این مسئله در زمینه‌ی یک شاهزاده است , شاهزاده ای از یک کشور وسیع و خاص! معاش شاهزاده ی ماجرا

به خیر و خوبی پیش می‌رفت تا این‌که یک حادثه عظیم , نظیر طوفانی سهمگین تمامی چیز را بهم سرازیر شد . حادثه عظیمی که شاهزاده

را ناچار به ترک معاش اش و جست و جویبار گردن آویزی افسانه ای کرد . گردن آویزی مملو از سر های مهر و موم شده ,

شاهزاده می دانست که صرفا با این گردنبند است که میتواند سیاهی ها را به سپیدی بدل نماید . البته به چه قیمتی؟ خون؟ حیات؟ یا این که ممکن است نیز مرگ؟
برای جواب بدین سوال همراهم باشید در کتاب داستان در جست و جویبار چهار عنصر

دانلود کتاب داستان ثریا


ثریا زنی است دوچندان حاذق که پنج سال از خانواده خویش به دور بوده و به‌ استدلال یک‌ محرمانه مشکلات از

خانواده‌‌اش طرد شده‌است . با به ارث‌ وصال پنجاه درصد سهام هتل بزرگ شمس که شرط و

شروط‌هایی نیز برای وی در پی‌ دارااست , با آدم‌هایی آشنا می شود که مسیر معاش وی و خانواده‌اش

را دست‌خوش تغییراتی می نماید . برای تمام آدم‌هایی که وارد زندگی‌اش میگردند نقش نوعی

پشتیبان را بازی می نماید . گهگاه میشکند , فرو می‌ریزد ; ولی وی می بایست حاذق باشد ; زیرا وی یک کتف برای توکل زدن است .


جزء کتاب داستان ثریا :

تن کم آب شده‌ام را تکانی دادم . دستم را به گردن دردناکم گرفتم و به طور همزمان با نیم‌خیز شدن از

روی مبل مچ دستم را بالا آوردم تا نگاهی به ساعتم بیندازم . پوزخندی به رینگ سپید پرنگینی که

دست چپم را حریصانه دربرگرفته بود زدم . چقدر زندگی‌ام مملو‌از پوزخندهای صدادار شده بود . از دستم

بیرونش آوردم و روی میز اواسط تالار پرتش کردم .
مدتی می شد که به سوئیت نقلی‌ام نقل‌ مکان کرده بودم . صحیح به عبارتی روزی که اطلاع دادند قرار

است با او‌لین پرواز به جمهوری اسلامی ایران بیایند . با وجود آنها در آن عمارت دیگر جایی برای اینجانب وجود نداشت .

دستکم از نبرد روان و آسیب زبان‌ها به دور می‌ماندم . از جایم برخاستم و روبه‌روی آینه قدی ایستادم .

در هایلایت نورهای دیوارکوب تصویر زن سیاه‌پوش آشنای روز گذشته که نا آشنا این روزهای زندگی‌ام شده

بود نمایان گشت . دستی به پایین پلک‌های متورمِ بی‌آرایشم کشیدم . پالتوی خزدار مشکی‌ام را

پوشیدم و از منزل بیرون شدم .
در جلوی شیشه‌های سکوریتی تالار فردوگاه در انتظار آمدنشان ایستاده بودم . از به دور دیدمشان

گروهی سیاه‌پوش که هر یک رمز به طرفی می‌چرخاندند .
به‌سمتشان پا تند کردم و در یکسری قدمیشان صدا زدم :


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Angie معرفی سایت معتبر..! ترفند برتر بهترین ژرمن مو بلند اصیل کرج دعاهای منتخب و با فضیلت مفاتیح الجنان دانلود فیلم ایرانی اخبار موثق شرکت ملی حفاری ایران آسمان آبی pdfketab همسریابی و همسرداری ایرانی