دانلود کتاب داستان در جستجوی چهار عنصر جلد نخستین بانوی فصل بهار
خلاصه : این مسئله در زمینهی یک شاهزاده است , شاهزاده ای از یک کشور وسیع و خاص! معاش شاهزاده ی ماجرا
به خیر و خوبی پیش میرفت تا اینکه یک حادثه عظیم , نظیر طوفانی سهمگین تمامی چیز را بهم سرازیر شد . حادثه عظیمی که شاهزاده
را ناچار به ترک معاش اش و جست و جویبار گردن آویزی افسانه ای کرد . گردن آویزی مملو از سر های مهر و موم شده ,
شاهزاده می دانست که صرفا با این گردنبند است که میتواند سیاهی ها را به سپیدی بدل نماید . البته به چه قیمتی؟ خون؟ حیات؟ یا این که ممکن است نیز مرگ؟
برای جواب بدین سوال همراهم باشید در کتاب داستان در جست و جویبار چهار عنصر
دانلود کتاب داستان ثریا
ثریا زنی است دوچندان حاذق که پنج سال از خانواده خویش به دور بوده و به استدلال یک محرمانه مشکلات از
خانوادهاش طرد شدهاست . با به ارث وصال پنجاه درصد سهام هتل بزرگ شمس که شرط و
شروطهایی نیز برای وی در پی دارااست , با آدمهایی آشنا می شود که مسیر معاش وی و خانوادهاش
را دستخوش تغییراتی می نماید . برای تمام آدمهایی که وارد زندگیاش میگردند نقش نوعی
پشتیبان را بازی می نماید . گهگاه میشکند , فرو میریزد ; ولی وی می بایست حاذق باشد ; زیرا وی یک کتف برای توکل زدن است .
جزء کتاب داستان ثریا :
تن کم آب شدهام را تکانی دادم . دستم را به گردن دردناکم گرفتم و به طور همزمان با نیمخیز شدن از
روی مبل مچ دستم را بالا آوردم تا نگاهی به ساعتم بیندازم . پوزخندی به رینگ سپید پرنگینی که
دست چپم را حریصانه دربرگرفته بود زدم . چقدر زندگیام مملواز پوزخندهای صدادار شده بود . از دستم
بیرونش آوردم و روی میز اواسط تالار پرتش کردم .
مدتی می شد که به سوئیت نقلیام نقل مکان کرده بودم . صحیح به عبارتی روزی که اطلاع دادند قرار
است با اولین پرواز به جمهوری اسلامی ایران بیایند . با وجود آنها در آن عمارت دیگر جایی برای اینجانب وجود نداشت .
دستکم از نبرد روان و آسیب زبانها به دور میماندم . از جایم برخاستم و روبهروی آینه قدی ایستادم .
در هایلایت نورهای دیوارکوب تصویر زن سیاهپوش آشنای روز گذشته که نا آشنا این روزهای زندگیام شده
بود نمایان گشت . دستی به پایین پلکهای متورمِ بیآرایشم کشیدم . پالتوی خزدار مشکیام را
پوشیدم و از منزل بیرون شدم .
در جلوی شیشههای سکوریتی تالار فردوگاه در انتظار آمدنشان ایستاده بودم . از به دور دیدمشان
گروهی سیاهپوش که هر یک رمز به طرفی میچرخاندند .
بهسمتشان پا تند کردم و در یکسری قدمیشان صدا زدم :
درباره این سایت